گَپِ وِل

روزنوشت

گَپِ وِل

روزنوشت

آخرین مطالب

به بحرالمیت 2

دوشنبه, ۱۷ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۰۲:۲۱ ب.ظ | هیچه | ۲ نظر

205 روز پیش پس از ترکت به اینجا پناه آوردم. به کوتاه جمله های بی سروته ام. در خلوتی که به اندازه کوچکی دنیایم بود، آرام آرام در فضای بیان قدم گذاشتم. نوشتم و پاک کردم. رنجیدم و خندیدم. برگشتم به نوشته هایت. هنوز دوست داری زیر خاکستر اندوه غلت بزنی. گویی می خواهی برای همیشه اینگونه تعریف شوی. 

گمان می کنم من با باران چند روز پیش شسته شدم. پس از 205 روز می توانم سرم را بالا نگه دارم. به جلو نگاه کنم. نفس عمیق بکشم. تو را کنار بگذارم. گذشته تف تفی ام را با دستمال جمع کنم بگذارم گوشه ای. خوشحالم میم جانم. خوشحالم که سیم اتصالمان همیشه جرقه زد. خوشحالم که نیستی. خوشحالم از فقدانت.

5 می 2024

يكشنبه, ۱۶ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۱۰:۴۳ ق.ظ | هیچه | ۴ نظر

تازه از سفر کوتاهم برگشته ام. خستگی هایم را چال کردم. خستگی راه پلک هایم را به بازی گرفته. دوبل روبوستا 100 درصد هم توان سرحالی ام را ندارد. به او می اندیشم. به رفیقی که وجودم از وجودش رنگ گرفته. با خودم می گویم چه حیف که سهم من از بودن با او سه سال یکبار، آن هم یک روز و نیم است. خوش به حال دیگرانش.

غریب آشنا در تنگنا است. زبان مشترک نداریم. هر دو خشمگینیم. رفیق می گوید قمار نکن، سازش کن. من خسته ام. از توضیح، از پس زده شدن حسم. سخت است. جوانه ی حسم را نمی توانم به درون برگردانم. مثل غلطی است که باید قورتش دهم. تقلا می کنم.

نمی دانم با این روزهایم چه کنم. 

2 می 2024

پنجشنبه, ۱۳ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۰۹:۱۸ ق.ظ | هیچه | ۱ نظر

داستان غریب آشنا تمام شد. امروز بارانی است. در غربت پس از باران شاهنامه کوردی را با صدای شهرام ناظری گوش می دهم. همه رفته اند بیرون. در این صبح بارانی صبحانه بخورند. من به اندازه کافی سیرم. پرم از اندوه هم فکر.

باران یک نعمت است. امروز را زیباتر کرده.

امروز به دیدار یک رفیق قدیمی می روم. خاطرم هست سال گذشته همین تاریخ به دیدار دخترک رفتم:) برای شما هم اینگونه است؟ علاوه بر تکرار روزمرگی، رفتارتان در سالهای متفاوت شباهت زیادی به هم دارد، حتی سر زدن به رفیقتان؟

30 آپریل 2024

سه شنبه, ۱۱ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۰۱:۰۳ ب.ظ | هیچه | ۲ نظر

مدام فراموشم می شود که برای زندگی دیگران کاسه داغتر از آش نشوم. نه آش را دوست دارم و نه تا به امروز کاسه ای خورده ام. اما برای دیگران همیشه گرمای مزه اش را تحمل می کنم. که چه؟

همیشه من باید دیگران را در ناخوشی درک کنم. فکر کنم به کهولتی رسیده ام که دیگر به زندگی خودم بچسپم. بس است همذات پنداری و همدلی.

29 آپریل 2024

دوشنبه, ۱۰ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۰۱:۴۸ ب.ظ | هیچه | ۴ نظر

زمان اثبات فرارسیده. هرکسی تلاش می کند تا ثابت کند که کاری برای انجام دادن دارد. آنقدر خسته ام که دوست دارم چندین روز بدون گردن درد و کمردرد بخوابم. غذایی اماده کنارم باشد. بخورم و بخوابم. خیلی وقت است که غذای گرمی نخورده ام. خواب خوشی نداشته ام. درد تازه تنم را رها کرده بود که دیشب دوباره به شانه هایم برگشت. 

نمی دانم. نمی خواهم دیگر علت چیزها را واکاوی کنم. همین که بفهمی که همه چیزدان نیستی و قرار نیست که باشی، کافی است. غریب آشنا از خودش بدش می آید. چون زبان مشترک نداریم. چون از ارتباط دور خسته است. من می دانم. چاره چیست؟ به قول روباه تا اهی نشده است نمی توانم با او دوست شوم. باید اهلی ام شود. 

27 آپریل 2024

شنبه, ۸ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۰۳:۰۳ ب.ظ | هیچه | ۰ نظر

با اینکه حالا دخترک برایم کم رنگ شده است اما به او گاهی می اندیشم. به میلش به نگه داری اندوهش. از خودم می پرسم که چرا؟ بیشتر چراها پاسخی ندارد.

روزهایم به انتظار صحبت با غریب آشنا می گذرد. ازین انتظار گاهی به خواب پناه میبرم. روز و شب های بوی غریبی می دهد. از یک سو شوق دارم و سوی دیگر می ترسم.

کار روالش نسبت به گذشته خیلی بهتر به جلو حرکت می کند. این آرامش عجیب را دوست دارم.

24 آپریل 2024

چهارشنبه, ۵ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۰۱:۳۹ ب.ظ | هیچه | ۲ نظر

حس عجیبی است. دوست داشتن. وقتی تصمیم گرفته ای دریچه قلبت را بسته نگه داری به ناگاه قلبت لمس می شود. بی انکه بخواهی. من از دوست داشته شدن می ترسم. گذشته درست است که در ذهنم جایی ندارد اما از پایان دوباره می ترسم. عادت کرده ام به خلوتکده ام. عادت کرده ام به بودن با خودم. وجود دیگری برایم غریب است. 

دوست داشتن را فراموش کرده بودم. دخترک به من فهمانده بود که دوست داشتنی نیستم. به خودم شک کرده بودم. به وجودم برای دیگری. حالا که غریب آشنا از حسش برایم زیبا نقاشی می کند می ترسم که باز دروازه قلبم باز شود. می ترسم عاشق شوم. عشق خطرناک است. 

باید اعتراف کنم که قلبم به زودی ربوده می شود، به دستان غریب آشنای مهربان.

23 آپریل 2024

سه شنبه, ۴ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۰۹:۲۷ ق.ظ | هیچه | ۱ نظر

مدتها بود که گردن درد میلم به نوشتن را از من گرفته بود. دخترک هنوز در خیالش غرق است. نمی خواهد واقعیت را بپذیرد که دیگر باید برای خودش زندگی کند. زندگی من بدون برنامه خاصی به جلو حرکت می کند. به غیر از گردن درد و غریبه آشنا، کار دیگری ندارم.

گاهی سرشار از ترسم. گاهی پر از اندوه. همچنان چشم بر گذشته ام بسته ام. برایم همه چیز مانند شکر در چایی حل شده است. 

خانه مثل قدیم حس امنیتم نمی دهد. میلی به گفت و گو با دوستان ندارم. به تنهایی خود میخزم. هرازگاهی ورقی کتاب می خوانم. مثل همیشه ناراضی از چیزی که هستم. آینده ای مبهم اما جدید انتظارم را می کشد.

وی گفت آینده خوب از آن کسانی است که نترسند. شاید من هم باید با ترسم مواجه شوم.

17 آپریل 2024

چهارشنبه, ۲۹ فروردين ۱۴۰۳، ۱۰:۵۵ ق.ظ | هیچه | ۰ نظر

دیشب درد امانم را بریده بود. گردنم را نمی توانستم تکان دهم. نه میشد خفت و نه میشد نشست. از فرط درد بی حال به گوشه ی تخت خزیدم. دستم همچنان درد میکنه. خوابم می آید. 

باران دیروز چهره شهر را زیبا کرده. بوی پس از باران خیابان ها را پر کرده است. ذوق خشکیده ام حتی زیر خروار درد هنوز می جنبد. خواهر به دیدارم می آید. خرسندم از تعامل. از وابستگی خونی. به راستی که خانواده بنیان عجیبی است.

15 آپریل 2024

دوشنبه, ۲۷ فروردين ۱۴۰۳، ۰۹:۴۱ ق.ظ | هیچه | ۰ نظر

روزها میلی به نوشتن نداشتم. نمی دانم چرا لب از سخن بسته بودم. از دیروز عصر گردنم گرفته. درد می کشم. غریبه با من اندکی آشنا شده. حس می کنم در درونم اتفاقات عجیبی رخ می دهد. گاهی بر صورت نقاب دارم. گاهی احساسات سرکوب شده ام را زنده می کنم. 

دخترک همچنان سودای پسرکش را دارد. جمله ای از کتاب شب های روشن داستایوفسکی نوشته بود. کاش بتواند رد شود.

هنوز برای دوباره نوشتن زود است.