تازه از سفر کوتاهم برگشته ام. خستگی هایم را چال کردم. خستگی راه پلک هایم را به بازی گرفته. دوبل روبوستا 100 درصد هم توان سرحالی ام را ندارد. به او می اندیشم. به رفیقی که وجودم از وجودش رنگ گرفته. با خودم می گویم چه حیف که سهم من از بودن با او سه سال یکبار، آن هم یک روز و نیم است. خوش به حال دیگرانش.
غریب آشنا در تنگنا است. زبان مشترک نداریم. هر دو خشمگینیم. رفیق می گوید قمار نکن، سازش کن. من خسته ام. از توضیح، از پس زده شدن حسم. سخت است. جوانه ی حسم را نمی توانم به درون برگردانم. مثل غلطی است که باید قورتش دهم. تقلا می کنم.
نمی دانم با این روزهایم چه کنم.
- ۰۳/۰۲/۱۶
بنویسشان
تصویری و قصه گو
خودم مشتریم
مشتری بهتر هم جور می شود.
جوانه ی حسی که قورتش نمی شود داد و در معرض پس زدن لست را بده دست یک شخصیتی توی رمانت تا با طرف حسش یک راه نرفته ای را بروند که بشر نمی دانست می شود رفتش