16 می 2024
به محمود گفتم برای من دیگر پوچی معنای جدیدی یافته است. گفتم دانسته ام که دنیا تهی است. همه چیز پوچ است. باید خودت زندگی را پر کنی. از غم، شادی، خوبی، بدی. خودت باید در این پوچستان بزرگ معنای خلق کنی. به دنبال معنا نباش. معنا بساز. خودت نگین انگشتر خودت باش. متکی به دیگری نباش. برای خودت بدرخش. زندگی را پر و زیبا باید زیست.
***
غریب آشنا حالا قلبم را از ان خودش کرده. لابه لای کار به عکس کوچکش که روی میزم گذاشته ام می نگرم. دقایق سپری می شوند. بی انکه فکری از خاطرم گذر کند، چشمانم به نگاهش دوخته می شود. به لبخندش. همان لبخند زیبایش که برای اولین بار، در یکی از عاشقانه ترین خیابان های دنیا، کمی مانده در نیمه شب خلوت از او گرفتم. کوتاه سخن گفتم. لبخندش به جانم نشست.
به من گفت تو مانند شراب صدساله ای. هر چی زمان میگذرد خواستنی تر و ارزشمندتر می شوی. تو زن شرابی هستی...احساساتش را دوست دارم. زبان مشترکمان کم است. به چشمانم نگاه می کنم. حرفهایش را از چهره اش می خوانم. به او گفتم در قاهره، روبه رو اهرام ثلاثه، در گرمی روز سپتامبر، روی شن های روان، از تو خواهم خواست تا همسفرم در زندگی باشی. تا آن روز باید آرام آرام با زمان قدم برداشت. این یک اعتراف نامه است. من پر از شور و دلباخته غریب آشنا ام...