سَمرنامه

روزگار نویسی

سَمرنامه

روزگار نویسی

مشخصات بلاگ

صنما گر بدی و گر نیکی
تو شبی، بی‌ چراغ تاریکی

بایگانی
پربیننده ترین مطالب
پیوندهای روزانه

ساراباند باخ همی نوازد و من را تفکر به آینده و سردردی که چشمانم را اذیت همی کند، وادارد. بر من زنگ همی زدند که شوی زنی به دو طفل دخترش تجاوز همی بکردی. مردک برای خود وکیل بگرفتی. زنک بیچاره از ترس آبرو سکوت همی پیشه کردی که نکند سیل حرف مردم دامن دخترکانش را بگیرد. وجودم پر از استیصال و خشم بود. چه کنم؟ مرا قدرتی برای کمک نیست جز همراهی زنک در گرفتن عادلی برای دفاع از معصومیت دخترکان. به مردک همی اندیشم. به شر. به اخلاق. بی‌عفتی را نام مرض توان نهادن؟

آدمی بدون شور نتواند زیستن. دوش به وقت خفتن، در خلسه قرص خواب، پسرک را از راز دلم باخبر کردمی. نمی‌دانم چرا نورون‌های مغزم همی مست گشتی و سخن راست بگفتی. سعدیا، مطمئن گشتی که دروغ مصلحت‌انگیز از راست فتنه انگیز بهتر بودی؟ من که راست بگفتمی تمام وجودم را هراس فتنه در بر گرفته. پسرک سرخوش از شنیدن راز دل دخترکی پریشان مرا گفتی بخواب که بهتر است.

حال که بیدار گشتمی فهمیدمی که چه غلطی بکردمی. روزگار را ره بازگشت نیست. باید صبوری کرد. انتظار مثل آب سرد است. با اینکه روان است اما اگر بخواهی به درونش بپری همچو سوزن تنت را سوراخ کند. تنم سوراخ انتظار شنیدن سخن پسرک است. کاش می‌شد در دفتری واژه غلط کردم را بزرگ می‌نوشتمی و این حس شوم تمام می‌گشتی.

دوش پس از دراز روزی تصمیم بگرفتمی در لوای عکاس باشی چند عکس همی بگرفتمی. سبک سیاه سفید را تمرین بکردمی. جهان را زمانی دو رنگ بیشتر نبود، جذابتر بود. همین گشت که تصمیم بگرفتمی زین پس فقط با دو رنگ همی کار کنم.

کیوسک همی خواند و من را سرمت همی کند. آلبوم عشق سرعتش را گذر زمان کهنه نکند. صبح زود همی برخواستم. به پسرک روز نو را نوید خوش همی دادم و در سبک سورئال همی دنبال فیلم بگشتم. حکایت چه بود خویش هم ندانم. ولیکن مرا نماد همی خوش آید، چه در عکس چه در فیلم. کیوسک که خواند مرا همی برد به ماضی که ناراضی بودمی. 

گمان همی کنم که پسرک همی تواند لذت زمانم همی دهد. امید بر جوانا عیب نبود.

مرا نه لبی است و نه دلی. همه وهم است و بس. دوش با رفیق گرمابه و گلستانم همی صحبت کردمی. همی گفت که نیروهای جدید زیبارو استخدام گشته ای که آنها را هیچ کار برای انجام دادن نبودی. متعجب پرسیدمی پس آنجا چه کنند؟ گفت با مدیر لاس همی زنند. ما را هیچگاه ان زیبایی نبودی که از بهر رخ مهر و محبت دیگری نثارمان گردد.

منت خدای را عزوجل که ما را رفیقان خوب بدادی که مرا راهنمایی بکردندی که برای رهایی از ذهن به کار پناه ببردمی. بنگ شوم بخفتم و کله سحر بیدار گشتم. روال جدید مرا بسی آرامش داده که توان تحمل خویش و دیگری‌هایی که محل کعب به ما ندادی میسر گشته.

پاسی ز روز چون بگذرد آدمی بداند که چه کرده. از کرده‌ی الیوم راضی و خرمم. نیک اندیش پسرک آمده بود به برم تا به هم دل ببندیم. گفتمش قبلتُ. قلبم را به او دادمی و چشم بر هم بنهادم و در وادی افکار خوش فرو برفتمی که گوشی‌ام زنگ بزدی و بفهمیدمی که عشق‌بازی در خیال نیز مرا لایق نبود. بیچاره من که از دست مدیر آسوده خیالی نداشتمی. 

دوش وقت سحر از خواب بیدار گشتمی. بیچاره گربه همی از فرط گرسنگی بانگ همی براوردی. اندکی ماست از دخمه بیرون کشیدمی و لیسیدن این موجود را به نظاره نشستمی. کابوس تا دم مرگ آدمی را تنها نگذارد. دوش خواب دیدمی که تار تنبورم را مدیرم بی اطلاع عوض بکردی. مرا کسی حق ندادی که غضب همی کنم. در خواب انقدر حرص بخوردمی که چون بیدار گشتمی به سراغ تنبور رفتمی و تارهایش را چک کردمی. آدمی به چه که دل نمی‌بندد. علی ایحال همی ندانستمی که تنبور نماد چه بودی و مدیر پر مهر من چرا در خواب مرا زجر همی دادی.

الیوم تصمیم بگرفتمی که خویشتن را در مرداب کار غرق همی کنم که کسی را یارای کمک رسانیدن نباشد. همین تفکر بکردم و همین غفلت که بیاسودم‌. خماری پاییز توان آدمی همی برد. رستم دستانم آرزوست برای رویارویی و عدم تسلیم در برابر چرت نمیروز.

کابوس همی دیدمی. از شور همی دور گشتمی. فریاد همی زدمی: «ما را با دل، کار نه».

آدمی محتاج به محبت غیر بودی. همین بودی که او را گه‌گاهی خوار بکردی. طلب محبت از غیر کردن خوار شدن بودی؟ وابستگی که بوی دلبستگی به همره داشته باشد که را خوش نیاید؟

چندی است که گرد بد بوی حسرت و حیرت از ناتوانی رجعت به ماضی راضی‌کننده خویش، سر و گردنم را بس دچار خود همی کرده. چاره چه جویم غیر از زمان که بپویم؟ بستن دهان و توقف زبان همیشه ره گشا افتد. صبوری باید غداری هورمون و زمانه را.

صنما گر بدی و گر نیکی، تو شبی بی چراغ تاریکی. همین بودی که مرا از ظلمات دور بکردی. بفهمیدم که تاریکی در درون همه ما بودی. ما را شعله نور لازم است. انکه از تاری سخن گوید، مرا از خودش دور و دورتر کند. دیر زمانیست که ره روشن جویم. همه تاریم. از تاری سخن گفتن چه حاصل؟ تا توانی چراغی به دست اور، چراغ شکستن هنر نباشد.