ساراباند باخ همی نوازد و من را تفکر به آینده و سردردی که چشمانم را اذیت همی کند، وادارد. بر من زنگ همی زدند که شوی زنی به دو طفل دخترش تجاوز همی بکردی. مردک برای خود وکیل بگرفتی. زنک بیچاره از ترس آبرو سکوت همی پیشه کردی که نکند سیل حرف مردم دامن دخترکانش را بگیرد. وجودم پر از استیصال و خشم بود. چه کنم؟ مرا قدرتی برای کمک نیست جز همراهی زنک در گرفتن عادلی برای دفاع از معصومیت دخترکان. به مردک همی اندیشم. به شر. به اخلاق. بیعفتی را نام مرض توان نهادن؟